۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

پل هایی برای ساختن

سالها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود،زندگی می کردند.روزی آنان به خاطر یک سوءتفاهم کوچک،با هم جروبحث کردند.
پس از چند هفته سکوت،اختلاف آنان زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه ی برادر بزرگ تر به صدا درآمد.وقتی در را باز کرد،مرد نجاری را دید.نجار گفت:«من چند روزی است که به دنبال کار میگردم.فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید.آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»برادر بزرگ تر جواب داد:«بله،از قضا من یک مقدار کار دارم.به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن.آن همسایه در حقیقت،برادر کوچک تر من است.او هفته گذشته،چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب،بین مزرعه ی ما افتاد.او به طور حتم این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد،انجام داده.»سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:«در انبار،مقداری چوب دارم،از تو می خواهم تا بین مزرعه ی من و برادرم،حصار بکشی تا دیگر اورا نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن چوب ها.برادر بزرگتر به نجار گفت:«من برای خرید به شهر میروم،اگر وسیله ای نیاز داری،برایت بخرم.»نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود،جواب داد:«نه چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب،وقتی کشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد.حصاری در کار نبود.نجار به جای حصار،یک پل روی نهر ساخته بود.کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»در همین لحظه،برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل،فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داد.از روی پل،عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر،معذرت خواست.وقتی برادر بزرگتر برگشت،نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر،ازاوخواست تا چندروزی،مهمان او و برادرش باشد.نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر