۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

داستان میخ و اخلاق

پسر بچه ای بود كه اخلاق خوبی نداشت.
پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار كه عصبانی می شوی باید یك میخ به دیوار بكوبی.

روز اول ، پسر بچه 37 میخ به دیوار كوبید . طی چند هفته بعد ، همان طور كه یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را كنترل كند ، تعداد میخهای كوبیده شده به دیوار كمتر می شد . او فهمید كه كنترل عصبانیتش آسانتر از از كوبیدن میخها بر دیوار است .....
به پدرش گفت و پدرش نیز پیشنهاد داد هر روز كه میتواند عصبانیتش را كنترل كند ، یكی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید كه تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است . پدرش دست پسر بچه را گرفت و به كنار دیوار برد و گفت : پسرم !!! تو كار خوبی انجام دادی . اما به سوراخهای دیوار نگاه كن . دیوار هرگز مثل گذشته نمی شود . وقتی تو در هنگام عصبانیت ، حرفهایی می زنی ،‌ آن حرفها هم چنین آثاری به جای میگذارند '' آره به خدا '' . تو می توانی چاقویی در دل انسان فرو كنی و آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذر خواهی فایده ندارد ، آن زخم سر جایش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است. ''اما فكر كنم زخم چاقو هم یه روزی خوب میشه اما زخم زبون ؟؟؟!!!!''
''به هر حال تا توانی دلی بدست آور ، بقیه رو هم بیخیالش''

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر