۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

راز خوشبختی


کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین فرد جهان بیاموزد.پسرک چهل روز در بیابان ها راه رفت تا سر انجام به قلعه زیبایی بر فراز کوهی رسید.مرد فرزانه ای که او می جست آنجا می زیست.

اما پسرک به جای ملاقات با مردی مقدس وارد تالاری شد که جنب وجوش عظیمی در آن وجود داشت.تاجران می آمدند و می رفتند ،مردم با هم صحبت می کردند وگروه موسیقی مینواخت.میزی مملو از غذاهای لذیذ برای مصرف در آنجا دیده می شد.دوساعتی طول کشید تا بتواند با مرد فرزانه صحبت کند.
مرد فرزانه بادقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داداما به او گفت حالا وقت کافی ندارد که راز خوشبختی را برایش توضیح دهد.به او پیشنهاد کرد تا به گوشه وکنار قصر سری بزند و دوساعت دیگر برگردد.بعد به او یک قاشق چای خوری داد ودوقطره روغن در آن ریخت وگفت :خواهش میکنم در هین گشت وگذار این قاشق را هم در دست بگیر ونگذار روغن بیرون بریزد.

پسرک شروع به بالا وپائین رفتن در قصر نمود اما تمام مدت چشم به قاشق داشت تا مبادا روغنی بر زمین بریزد.وقتی برگشت مرد فرزانه گفت:قصر مرادیدی؟قالیهای ابریشمی!تابلوهای زیبای کتابخانه و…..
پسرک شرم زده گفت که هیچ ندیده وتنها دغدغه اش نگهداری از روغن بوده است.
مرد فرزانه گفت :پس برگرد وبا شگفتی های دنیای من آشنا شو.اگر خانه کسی را نبینی نمی توانی به او اعتماد کنی.
پسرک با شادی تمام بار دیگر قاشق به دست به تماشای خانه رفت.تمام جاها را دید ودر باغ چرخید ودوباره بازگشت.هنگامی که بازگشت تمام آنچه را که دیده بود با جزئیات برای مرد فرزانه تعریف کرد.
مرد فرزانه پرسید:اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجاست؟

پسزک به قاشق نگریست ودریافت که روغن ریخته است.
فرزانه ترین فرزانگان گفت: ((پس این است راز خوشبختی،که همه شگفتی های جهان را بنگری وهرگز از آن دوقطره روغن درون قاشق غافل نشوی))

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر