وی می گوید: « من به تمام جیبهای خود دست زدم،ولی چیزی نبود.»
فقیر همچنان انتظار می کشید و دست دراز شده اش کمی منقبض و لرزان. در حالی که پریشان و ناراحت شده بودم دست کثیف او را گرفتم و فشردم و گفتم:« برادر،از دست من عصبانی نشو، چیزی همراهم ندارم.»
فقیر چشمان قرمز شده اش را بالا آورد ، تبسمی کرد و گفت:« تو مرا برادر خطاب کردی، و این در حقیقت هدیه ای است که به من دادی.»
کتاب جانب عشق عزیز است، فرومگذارش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر