یک کشیش روایت میکند :
روزی از کلیسای روز موعود در شهر لیسبون خارج شدم پس از اندی پیاده روی به جلوی مغازه فرناندو رسیدم ، صف بسیار طولانی و هوا بس گرم بود. حوصله مردم داشت سر می رفت و اندک اندک اعتراض و غرغر شروع می شد ، ناگاه زنی از راه رسید و سعی کرد که صف را دور بزند.
در اینجا بود که یک فستیوال فحاشی و پرخاشگری از سوی دیگر مشتری ها آغاز گردید و آن زن هم با همان شدت و حرارت به این پرخاشها پاسخ میداد.
زمانی که وضعیت غیر قابل تحمل شده بود ، یک نفر از میان جمعیت فریاد زد : هی خانم ، خداوند تو را دوست دارد.
واقعا شگفت زده شدم در تمام عمرم چنین واقعه ای را نمی توانستم حتی تصور کنم ، واقعا عجیب بود در لحظه ای که همه در فکر خشم و نفرت بودند ، یک نفر صحبت از عشق کرد.
در همان ساعت ، گویی سحر و جادویی شده باشد ، تمامی آن آشوب و ولوله ناپدید گردید. آن زن نیز به سر جای خودش در درون صف بازگشت و آن مشتری های پرخاشگر به خاطر فحاشیهای خود به آن شدت ، عذرخواهی کردند.
روزی از کلیسای روز موعود در شهر لیسبون خارج شدم پس از اندی پیاده روی به جلوی مغازه فرناندو رسیدم ، صف بسیار طولانی و هوا بس گرم بود. حوصله مردم داشت سر می رفت و اندک اندک اعتراض و غرغر شروع می شد ، ناگاه زنی از راه رسید و سعی کرد که صف را دور بزند.
در اینجا بود که یک فستیوال فحاشی و پرخاشگری از سوی دیگر مشتری ها آغاز گردید و آن زن هم با همان شدت و حرارت به این پرخاشها پاسخ میداد.
زمانی که وضعیت غیر قابل تحمل شده بود ، یک نفر از میان جمعیت فریاد زد : هی خانم ، خداوند تو را دوست دارد.
واقعا شگفت زده شدم در تمام عمرم چنین واقعه ای را نمی توانستم حتی تصور کنم ، واقعا عجیب بود در لحظه ای که همه در فکر خشم و نفرت بودند ، یک نفر صحبت از عشق کرد.
در همان ساعت ، گویی سحر و جادویی شده باشد ، تمامی آن آشوب و ولوله ناپدید گردید. آن زن نیز به سر جای خودش در درون صف بازگشت و آن مشتری های پرخاشگر به خاطر فحاشیهای خود به آن شدت ، عذرخواهی کردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر